روزی حاکمی در قصرخود نشسته بود که از بیرون قصر صدای
سیب فروشی را شنید که فریاد میزد: سیب بخرید سیب خوشمزه دارم..حاکم بیرون را نگاه کرد و دید که مرد دهاتی، محصول باغش را بار الاغی نموده و روانه بازار استحاکم میل و هوس سیب کرد و به وزیر دربارش گفت:۵
سکه طلا از خزانه بردار و برایم سیب بیار! - وزیر ۵ سکه را از خزانه برداشت و به دستیارش گفت:-این ۴ سکه طلا را بگیر و سیب بخر!دستیار وزیر فرمانده قصر را صدا زد و گفت:-این ۳ سکه طلا را بگیر و سیب بخر!فرمانده قصر افسر دروازه قصر را صدا زد و گفت:-این ۲ سکه طلا را بگیر و سیب بخر!افسر عسکر را صدا کرد و گفت عسکر :این ۱ سکه طلا را بگیر و سیب بخر!عسکر دنبال مرد دست فروش رفته و یقه اش را گرفت و گفت:های مرد دهاتی! چرا اینقدر سر وصدا میکنی؟ خبر نداری که اینجا قصر حاکم است و با صدای گوش خراشت خواب جناب حاکم را آشفته کرده ای. اکنون به من دستور داه تا تو را زندانی کنممرد باغدار به پاهای عسکر قصر افتاد و گفت:اشتباه کردم قربان ... این بار الاغ حاصل یک سال زحمت من است، این را بگیر، ولی از خیر زندانی کردن من بگذرعسکر نصف بار سیب را برای خودش برداشت و نصف ديگر را برای افسر برده و گفت:-این هم این سیب ها با ۱ سکه طلا.افسر نیمی از ان سیبها را به فرمانده قصر داده، گفت: این سیب ها به قیمت ۲ سکه طلا!فرمانده نیمی از سیبها را برای خود برداشت و نیمی را به دستیار وزیر داد و گفت:-این سیب ها به قیمت ۳ سکه طلا!دستیار وزیر، نیمی از سیب ها را برداشت و نزد وزیر رفته و گفت:-این سیب ها به قیمت ۴ سکه طلا! وزیر نیمی از سیب ها را برای خود برداشت و بدین ترتیب تنها پنج عدد سیب ماند و نزد حاکم رفت و گفت:- این هم ۵ عدد سیب به ارزش ۵ سکه داستانهای کوتاه...
ما را در سایت داستانهای کوتاه دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : alishskyo بازدید : 163 تاريخ : يکشنبه 11 ارديبهشت 1401 ساعت: 15:07